نوشته شده توسط : تنهاترین تنها

 

ميدوني وقتي خدا داشت بدرقه ام مي کرد بهم چي گفت ؟ جايي که ميري مردمي داره که مي شکننت نکنه غصه بخوري من همه جا باهاتم . تو تنها نيستي . توکوله بارت عشق ميزارم که بگذري، قلب ميزارم که جا بدي، اشک ميدم که همراهيت کنه، ومرگ که بدوني برميگردي پيشم... 



:: موضوعات مرتبط: داستان , متن , ,
:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : شنبه 20 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنهاترین تنها

شیطان

ظهر شيطان را ديدم.

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت.

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده اي؟

بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند...

شيطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پيش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته اي

يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟

گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها،

آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم،

روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند.

اينان را به شيطان چه نياز..

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , عکس , متن , ,
:: بازدید از این مطلب : 280
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : تنهاترین تنها

 

نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

" گاهی یادم میرود که هستی ، کاش بیشتر نسیم می وزید... "



:: موضوعات مرتبط: داستان , متن , ,
:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد