شیطان
نوشته شده توسط : تنهاترین تنها

شیطان

ظهر شيطان را ديدم.

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت.

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده اي؟

بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند...

شيطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پيش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته اي

يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟

گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها،

آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم،

روزانه به صدها دسيسه آشکارا انجام ميدهند.

اينان را به شيطان چه نياز..

 

 





:: موضوعات مرتبط: داستان , عکس , متن , ,
:: بازدید از این مطلب : 281
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 فروردين 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: